به گزارش ادارهکل روابط عمومی و امور بینالملل نهاد کتابخانههای عمومی کشور، به نقل از فارس: سفر از اینجا شروع شد. در میان هیاهوی بچه های مدرسه در قزوین. دختران دانشآموزی که با روپوش طوسی-صورتی منتظر هدهد بودند. کامیونت وارد شد. با کتابهای هیجانانگیز؛ بچه ها دنبال کتاب میگشتند؛ از «شنگول و منگول گرفته» تا داستانهای کهکشانی. یکی از بچهها پرسید که «پس هد هد کجاست؟»او منتظر پرنده رویاییاش بود اما تا کتاب «قل قلو دوقلو» در دستش گرفت، همه چیز را فراموش کرد. من هم آن روز به قزوین رفتم و با کتابخانه سیار «هدهد سفید» همراه شدم؛ کامیونتی که هر هفته به روستاهای اطراف میرود تا کتاب و قصه را به دانشآموزان برساند؛ ساده، بیهیاهو و دقیقاً همانجایی که کتابخواندن کمتر فرصت دیده شدن دارد.
از سریال «کتابفروشی هدهد» تا واقعیت «هدهد سفید»
اولین توقف ما در کتابخانه عمومی شهر محمدیه، کتابخانه پشتیبان «هدهد سفید۵۵» است. آن جا منتظر میمانیم تا این پرنده بیاید و همراه او به سمت روستاها پرواز کنیم. میان راه مدام سریال قدیمی «کتابفروشی هدهد» را مرور میکنم که در آن کتابفروشی با ماشینش در شهر میگشت و کتاب میفروخت. حالا اما، واقعیت از خیال جلو زده؛ ما همسفر کتابها شدهایم، همراه ماشینی که به جای سود و فروش، شادی و دانایی را پخش میکند. آقای سام محمدیفرانی، کتابدار کتابخانه سیار، مردی آرام با لبخندی که بیشتر شبیه خوشآمدگوییِ یک میزبان قدیمی است، میگوید: «کتابخانه هدهد آمادهست. فقط باید چند بسته کتاب از داخل بیارم و بعد میریم سمت روستاها.»درِ کامیونت را باز میکند. فضای داخل ساده اما منظم است؛ قفسهای از کتاب ها در رده سنی های متفاوت چند صندلی کوچک برای بچهها روی هم است و جعبهای از مدادرنگی. محمدیفرانی میگوید: «هر روز صبح از همینجا راه میافتیم. کتابها رو میچینیم و به سمت روستاها میریم. امروز برنامهمون حصار خروان، باورس، شترک و شهرک مهرگانه.»

از شاهنامهخوانی پدربزرگ تا کتابداری
محمدی ۴۱ ساله است، پدرش کتابدار بوده. به قول خودش، «در کتابخانه و میان کتابها» قد کشیده است. جالبتر آن که میگوید پدربزرگش برای او شاهنامه میخوانده. او در این فضا به شغل کتابداری رسید؛ شغلی که جز با عشق نمیتواند ادامهدار باشد. همسرش هم کتابدار است. یک خانواده تماما کتابدوست! از خیابانها به جادهای خاکی میرسیم و بافت روستایی خودش را نشان میدهد. صحبت ما همچنان ادامه دارد. او هر روز کاریاش را اینگونه خلاصه میکند: «صبح زود، ابتدا ماشین را راهاندازی میکنیم و یک بررسی کلی از وضعیت فنی آن انجام میدهیم تا مشکلی برای رفتوآمد به مناطق مختلف وجود نداشته باشد. سپس منابعی را که از کتابخانه پشتیبان آماده شده، به کتابخانه سیار منتقل میکنیم. قفسهها را مرتب میکنیم و با توجه به هماهنگیهای قبلی با مدارس و مناطق مورد نظر، حرکت را آغاز میکنیم. در هر منطقه، تا ساعت خاصی مستقر میشویم و بعد از پایان زمان، وسایل، میز و صندلیها و کتابها را جمعآوری و قفسهها را مرتب میکنیم. سپس به سمت منطقه بعدی میرویم. گاهی مقصد ما مدارس است و گاهی مساجد، پایگاههای بسیج یا مراکز فرهنگی دیگر. حدود ساعت دو بعدازظهر کارمان تمام میشود و ماشین را تمیز کرده، قفسهها را مرتب میکنیم و به پارکینگ کتابخانه پشتیبان بازمیگردیم.»
همانطور که با دقت و احتیاط رانندگی میکند، میگوید که استقبال مردم از این کتابخانه فراتر از انتظار بوده و ۸۰ درصد اعضا برای اولین بار در زندگیشان عضو کتابخانه میشوند، چرا که پیش از این هیچ دسترسی به کتابخانه نداشتند: « ۹۰ درصد آنها کودکان هستند و به همین دلیل بیشتر منابع ما هم در حوزه کودک و نوجوان است.»درمورد تامین منابع که میپرسم میگوید: «باتوجه به استقبال پرشور، طبیعتاً منابع کافی نیست؛ ولی با کمک کتابخانههای مختلف و کتابخانه مادر، سعی میکنیم نیاز اعضا را تا حد ممکن برطرف کنیم.»تابلویی که روی آن نوشته شده «حصار خروان» نشان میدهد وارد اولین روستا شدهایم. دوست دارم از احساسش به کارش بگوید؛ از کاری که بیشتر با بچهها سر و کار دارد و تاثیر مهمی در نهادینه کردن فرهنگ کتابخوانی در کودکان دارد. محمدی لبخند میزند و با لحنی که برخاسته از عمق وجودش است میگوید: «این شغل را با هیچ چیز عوض نمیکنم.»او ادامه میدهد که اگر کسی علاقه نداشته باشد، روزهای اول کار را رها میکند: «این شغل صبر و حوصله زیادی میخواهد و ارتباطگیری با بچهها هم قلق خاص خودش را دارد.»

قلقهای قصهگویی برای بازیگوشترین بچهها
محمدی از زیبایی دنیای بچهها میگوید که تمام خستگیها را از تن او به در میبرند. او از خاطراتش با بچهها میگوید؛ از شوق و استقبالی که بچهها در مواجه با کتابخانه انجام میدهند. او ادامه میدهد : «چیزی که همیشه برایم جالب است این است که گاهی سر کلاس احساس میکنم بچه حواسش نیست یا بازیگوشی میکند، اما بعداً مادرش میگوید در خانه تمام قصه را برایم تعریف کرده. همین نشان میدهد تأثیر کار ما بیشتر از چیزی است که فکر میکنیم.»این کتابدار میگوید که بچهها قصههای ایرانی را دوست دارند؛ از کدو قلقلهزن تا شاهنامه. در این میان خانم رضوان هم همراه ما میشود و میگوید: «بچههای ۳ تا ۷ سال بیشتر قصههایی با حیوانات، هیجان و بازی را دوست دارند. باید قصه کوتاه باشد؛ حدود هفت، هشت دقیقه. اگر قصهگو با ریتم و پرسش همراهش کند، حتی بازیگوشترین بچهها هم جذب میشوند.»آقای محمدی هم از همراهی خانوادهها میگوید و شیوه متفاوت قدردانیشان: «اوایل وقتی میخواستیم برگردیم، چند نفر از اهالی با شیر و ماست محلی به بدرقه میآمدند. این محبتها واقعاً برایم جالب و شیرین بود.»
ایستگاه اول: حصار خروان| قصه آقا موشه
روبروی درب مدرسه، ماشین را متوقف میکند. تمام حواسم را در چشمهایم میگذارم تا استقبالی که محمدی از آن حرف زده بود را ببینم. درب مدرسه با بوقهایی که محمدی زد، باز میشود و گروهی از دختران دانشآموز با جیغهای کودکانه برایش دست تکان دادند. محمدی برایشان دست تکان میدهد و به شوخی میگوید: «باز هم دعای آنها پشت ماست که برایشان بین درسها یک زنگ تفریح ایجاد کردیم.»کتابخانه در حیاط مدرسه مستقر میشود و همگی دور آقای محمدی حلقه میزنند. آقای محمدی کلید میاندازد تا بساط کتابخانه را آماده کند. ابتدا درب را باز میکند و بعد پلهها را مقابل در میکارد. ماشین کوچک توانایی و گنجایش این همه دانش آموز را ندارد؛ بنابراین معلمانشان آنها را در دستههای مختلف تقسیم میکنند و به نوبت اجازه بازدید میدهند. بازدید که تمام میشود همگی به صف میایستند و خانم رضوان برایشان قصه میخواند؛ قصه موشی که میخواست مادر دیگری داشته باشد اما در نهایت میفهمد هیچکسی جای مادر خودش را نمیگیرد. بچهها با دقت گوش میدهند و به سوالهای خانم رضوان پاسخ میدهند. گاهی هم اشتباه پاسخ میدهند اما اینجا کسی آنها را مواخذه نمیکند. بچهها شیطنتهای خاص خود را دارند و گاه در یک جا بند نمیشوند. از دور مادر یکی از دانش آموزان را میبینم. سمتش میروم و از او درمورد کتاب خواندن فرزندش میپرسم. مادر میگوید که : «شبها تا برای دخترم قصه نخوانم خوابش نمیبرد.» او همچنین میگوید که خواندن کتاب باعث شده حتی در روانخوانی دروسش هم بهتر عمل کند. جیغ و دست دخترکان حواسم را میبرد سمت آنها. حسابی با آقای محمدی و خانم رضوان سرگرماند. بعد از تقریبا یک ساعت، آماده رفتن میشویم.

ایستگاه دوم: باورس | این ماشین مارو دانشمند میکنه!
پس از خداحافظی پُرهیجان از حصار خروان، «هدهد سفید» بالهایش را به سمت باورس گشود. با رسیدن به مدرسه ابتدایی، حیاط بزرگ و پر از نشاطش بلافاصله توجهمان را جلب میکند. بچهها با دیدن کامیونت سفید هدهد دوباره با شور و هیجان به استقبال ما میآیند؛ صدای خندهها و دست تکان دادنهایشان کل فضا را پر میکند. محمدی بساط کتابخانه سیار را آماده میکند. میز و صندلیها چیده میشوند و او جعبهای پر از مدادرنگی روی میز میگذارد و تعدادی برگه سفید بین بچهها پخش میکند: «بچهها، امروز میخوایم تصور خودتون از کتابخانه هدهد رو نقاشی کنید.»فضای حیاط پر از جنبوجوش و خنده میشود. بچهها با دقت و شور نقاشی میکنند، اما بعضی از دختران بازیگوش، سرک میکشند به داخل کتابخانه؛ کتابها را ورق میزنند و با کنجکاوی به قصهها نگاه میکنند. زمان میگذرد و کمکم نقاشیها آماده میشوند. جالب است که هر دانشآموز یک تصور متفاوت از کتابخانه هدهد دارد؛ برخی کامیونت سفید را با بالهای بزرگ نقاشی کرده بودند که در آسمان میپَرَد؛ برخی دیگر، کامیونت را ایستاده کنار یک درخت بزرگ کشیده بودند. حتی یکی از آنها چند ابر کشید که از آن کلمه «کتاب» میبارید. یکی از دخترها جلو میآید و با لبخندی پرشور نقاشیاش را توضیح میدهد؛ در پایان جملهای میگوید که دل همه ما را غنج میبرد: «این ماشین ما رو دانشمند میکنه!»محمدی با لبخند و درحالی که نگاهش به بچهها گرم و پر از رضایت است، میگوید: «همین نگاهها، همین شور و شوقها، دلیل ما برای ادامه این کاره.»به محمدی حق میدهم؛ چیزی که درحال تجربه آن هستیم فراتر از تصور ماست. با این حال دل کندن را برای ما هم سخت میکند.
با بچههای باورس هم خداحافظی میکنیم. از آقای محمدی میپرسم که چه کتابهای در زندگی اش اثرگذار بودند؟ او از علاقهاش به نویسندههای روس میگوید و در نهایت کتابی که تاکید بیشتری روی خواندن آن دارد «مرشد و مارگریتا» است.

ایستگاه سوم: شترک| من یار مهربانم!
ایستگاه بعدی سفر ما، دبستانی در روستای شترک است؛ مدرسهای قدیمیتر با بافت روستایی که در آن دختران و پسران به صورت مختلط تحصیل میکنند. فضای اینجا پویاتر و شلوغتر بود؛ شیطنت پسرکها کمی بیشتر از دختران به چشم میخورد. مدیر دبستان، به استقبال ما میآید. در حالی که تلاش میکرد پسران بازیگوش را نظم دهد، از عشق کودکان به هدهد میگوید: «اینجا سهشنبهها، روز دیدار است و بچهها برای دیدن کتابخانه و آقای فراهانی لحظهشماری میکنند.» وقتی از او درباره کتابهای مورد علاقهاش در کودکی میپرسم، با لبخند خاطراتش را مرور میکند: «فکر میکنم شازده کوچولو بود که هنوز هم میخوانمش، و قصه شنگول و منگول.» صدای بلندگوی قدیمی و زنگزده مدرسه، در این هیاهو به گوش میرسد؛ صدایی خشدار و کم جانی از موسیقی «من یار مهربانم...»در محوطه حیاط، در زیر سایه دیوار قدیمی مدرسه، گروهی از بچهها شروع به همخوانی با موسیقی میکنند: «من یار مهربانم، دانا و خوش بیانم/ گویم سخن فراوان، با آن که بیزبانم» همخوانی ترانه «یار مهربان» توسط این دختران و پسران، ما را پرت میکند به نمونه مشابه آن در گذشتههای نه چندان دور و دوران مدرسه خودمان. آقای محمدیفرانی که از دیدن این صحنه به وجد آمده، با سخاوت جعبه مدادرنگیهایی را به عنوان جایزه به گروه سرود اهدا میکند.

ایستگاه آخر: شهرک مهرگان | کسی دست خالی از کتابخانه نمیرود
پس از حصار خروان، باورس و شترک، آخرین ایستگاه ما، شهرک مهرگان است. برخلاف فضاهای مدرسهای قبلی، اینجا یک شهرک مسکونی جدید با ساختمانهای بلند است؛ اما نیاز به کتاب در این منطقه نیز به همان اندازه پُر رنگ است. «هدهد سفید» کنار یک فضای سبز متوقف میشود. او میگوید که هر دوشنبه حوالی ساعت ۱۱ همینجاست. در اینجا دیگر خبری از زنگ مدرسه و نظم صفوف دانشآموزان نیست؛ جمعیت، خودجوش تشکیل میشود. کودکان، نوجوانان و بخصوص مادرانی که فرزندانشان را همراهی میکردند، به سمت کامیونت میآیند تا از آقای محمدی سراغ کتابهای تازه را بگیرند. شلوغی مهرگان، گویای نیاز مضاعف این منطقه بود. با وجود نزدیک شدن به ساعت ۲ بعدازظهر و پایان کار، کودکان و نوجوانان همچنان مادران و دانشآموزان سعی دارند که پا به فضای کوچک کتابخانه بگذارند. محمدیفرانی در میان هیاهو، با آرامش به سوالات پاسخ میدهد. در این منطقه، طیف سنی کودکان گستردهتر است. لحظه پایانی، جذابترین و البته دشوارترین صحنه سفر است. محمدیفرانی ساعت کار را اعلام میکند. اما هیچکس قصد رفتن ندارد؛ کامیونت سفید تا آخرین لحظه، توسط دستهای کوچک و مشتاق کتاب احاطه شده بود. محمدیفرانی با لبخندی که عمق خستگی و رضایتش را نشان میدهد، پلهها را جمع میکند. او تأکید میکند که «فردی نبوده که بیاید و بدون کتاب برود.» حتی اگر کتاب مورد نظرشان موجود نباشد، او با ترفندهای کتابداری، آنها را به سمت کتابی دیگر سوق میدهد.
پشت صحنه «هدهد سفید»؛ انبار خطرناک کتابها!
پس از آخرین ایستگاه، به سمت کتابخانه عمومی شهر محمدیه میرویم تا «هدهد» کمی پس از پرواز طولانی، استراحت کند. در کتابخانه عمومی، محمدی مرا به سمت اتاقکی راهنمایی میکند و میگوید «اینجا کتابخانه پشتیبان است.»در که باز میشود همه چیز با تصوراتم فرق دارد؛ کمترین امکانات در آن وجود دارد و حجمی از کتابهایی که هنوز برچسب کتابخانه روی آن ننشسته است. نه سیستمی وجود دارد و نه فضای گرمایش و سرمایش مناسبی. چشمم میخورد به یک محفظه پُر از سیم برق به شکل نامنظمی که در هم تنیدهاند. همانجا فکر میکنم که کوچکترین جرقهای میتواند منجر به آتش کشیده شدن کتابها و چه بسا کل کتابخانه شود. محمدی اما سکوت میکند و چیزی نمیگوید اما میتوانم عدم رضایتش از این اتاق را از چشمانش بخوانم. نگاهم را از او به کتابها میدهم: «دزیره»، «غرور و تعصب»، «زندگی خود را دوباره بیافرینید» و... اینجا، در قلب این بیسامانی، دنیایی از نظم و داستان پنهان شده است که قرار است دوباره توسط هدهد به پرواز درآید. در پایان و پس از یک روز پرهیاهو دوباره از محمدی میپرسم که پشیمان نیستید از این که یک کتابخانه سیار دارید؟ و او با لبخند خستهای میگوید: «خسته میشوم، اما پشیمان نه... این شغل را با هیچ چیز در دنیا عوض نمیکنم.»موقع رفتن به «هدهد سفید» روی ماشین نگاه میکنم. شنیدهام که قرار است نامش را به «کاروان همخوان» تغییر دهند اما به نظر میرسد که «هدهد» برای کودکان حس دیگری دارد؛ پرنده، پرواز، اوج. شاید همین پرنده کوچک، با بالهای کاغذیاش، میتواند کودکان یک شهر را به پرواز درآورد.
ارسال نظر