پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۴:۴۸

شعرخوانی جمعی از شاعران در محفل «بارگه غریب»؛

شکست قلب صبور فرشتگان از غم

جمعی از شاعران برجسته کشور، شامگاه چهارشنبه ۲۹ مردادماه، با شعرخوانی در محفل «بارگه غریب»، دل‌ها را به حریم کبریایی و مقدس خاندان پیامبر نور و رحمت، گره زدند.

به گزارش روابط عمومی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، محفل شعر آیینی «بارگه غریب» به مناسبت ایام سوگواری رحلت پیامبر اعظم(ص) و سالروز شهادت حضرت امام حسن مجتبی(ع) و حضرت علی بن موسی‌الرضا(ع)، عصر چهارشنبه ۲۹ مردادماه ۱۴۰۴، با حضور و شعرخوانی جمعی از شاعران برجسته کشور، در ساختمان ستاد مرکزی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور برگزار شد. 

شکست قلب صبور فرشتگان از غم

ساعد باقری

*باز دلا غرق نیاز آمدی

هر نفسی رفتی و باز آمدی

باز دلا از برِ من گم شدی

غرقه دریای تلاطم شدی

باز به تاب و تبم آورده‌ای

جان مرا بر لبم آورده‌ای 

ای دل بی تاب قراری بجو

غنچه من، تازه بهاری بجو

تازه بهاری که لبت وا کند

عشق ازل در تو شکوفا کند

ای دل آشفته به سامان برس

گمشده کفر، به ایمان برس

دمدمه عاشقی از سر بگیر

گوشه دامان پیمبر بگیر

از نفس ظلمتیان دور باش

غرقه این نور علی نور باش

او که دلش مطلع نور الصفاست

آینه رحمت حق، مصطفاست

دست خدا چون گل او را سرشت

در دو جهان واژه رحمت نوشت

اوست طرف خطبه لولاک را

اوست سیب خلقت افلاک را

تا که نظر بر قدش انداختند

قائمه عرش برافراختند

پرتوی از روی وی اندوختند

مشعل خورشید بیافروختند

خال چو بر کنج لبش جا گرفت

رود ز هر سو پی دریا گرفت

نقطه توحید پدیدار شد

بخت، رفیق آمد و حق یار شد

خیز و سبک خیزی بسیار کن

ذره‌گی خویش، پدیدار کن

ذره ناچیز به رقص آمده

روح قلم نیز به رقص آمده

جمله ذرات که با این نسیم

از نفس صاحب خُلق عظیم

بارورند و ثمر آورده‌اند

دست به شکرانه برآورده‌اند

جمله ثناگوی حق و حق‌شناس

امت اوییم، خدایا سپاس

*ای به تو ختم آمده پیغمبری

یافته بر جمع رسل سروری

بر همه خلق سرآمد تویی

در دو جهان نعمت بی‌حد تویی

نرم‌دلان شاکر این نعمتند

سخت‌دلان کافر این نعمتند

رحم تو با نرم‌دلان، دلپذیر

خشم تو با سخت‌دلان، سخت‌گیر

ای تو بهین آینه قهر و مهر

این دو بگو تا بنمایند چهر

با نظر مرحمت ای نازنین

رنج و پریشانی امت ببین

خیرگی خصم نگر نو به نو

گوش گشا، ناله امت شنو

کفر نوین رنگ به رنگ آمده

امت توحید به تنگ آمده

قامت آزاد، کمانی چرا؟

چهره گلزار، خزانی چرا؟

گاه شد ای یار که یاری کنی

ذائقه خاک، بهاری کنی

با نفسی بر تن ما جان فرست

مهدی موعود به میدان فرست

آن که بدو زنده شود دین حق

رونق از او گیرد آیین حق

دست دعا گیر به درگاه دوست

ای که تو را بر در حق آبروست

چون تو بری نام فرج بر زبان 

یکسره آمین شنوی از جهان


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

حُسنا محمدزاده

صدای معجزه می‌آید از پشت دری دیگر

خدا گل می‌کند در ربنای حنجری دیگر


کسی با هفت پشت از نسل اسماعیل می‌آید

شبی از دامن آیینه‌گون‌ هاجری دیگر


خدا با نقره حکاکی خاتم، شبی زیبا

می‌آراید به انگشت زمین، انگشتری دیگر


به نخ کردند ماه و مهر را در نیمه‌های شب

که تسبیحی شود در پنجه پیغمبری دیگر


صدف شد قلب آرام حرا، آهسته آهسته

برای سجده‌های سوزناک گوهری دیگر


چهل سال است می‌خواهد زمین، روشن کند شب را

به نور چلچراغ وحی پیغام‌آوری دیگر


کنار هم هزاران برگ باران‌خورده مصحف شد

برای آیه «یا ایها المدثر ...» دیگر


بخوان با صوت گیرایت: «الم نشرح لک صدرک»

برای سینه تنگ و دل ناباوری دیگر!


ابوجهلی‌ترین پیمان آتشناک کافرها

به دست موریانه می‌شود خاکستری دیگر


بیا تاریخ هجرت را به غار ثور برگردان!

که تار عنکبوتی کهنه می‌شد سنگری دیگر


بیا از خشت خشت سینه‌های دردآلوده

بنا کن مسجد و محراب و مهر و منبری دیگر!


کشانده از شب بیت‌المقدس با چنان شوری

دلت، قبله‌نماها را به سمت خاوری دیگر


گشوده می‌شود با تیغ‌های تشنه از هر سو

برای شرح حال پیروانت، دفتری دیگر


کمی پررنگ‌تر کن آیه‌های سرخ قرآن را!

که خون حمزه از این لحظه باشد جوهری دیگر


برای نقطه‌های بای «بسم‌الله»‌ها، دارد

به روی ریگ‌های داغ می‌افتد، سری دیگر

خبر آمد: که جایی شیشه عطری ترک خورده

چه غم! هر قطره‌اش گل می‌دهد در قمصری دیگر


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

رضا اسماعیلی

*«به مناسبت رحلت پیامبر اکرم(ص)/ قبله توحید»

شبی که نور زلال تو در جهان گم شد

سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد


ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد

فلک ز جلوه فرو ماند و کهکشان گم شد


به باغ سبز فلک، مهر و ماه پژمردند

زمین به سر زد و لبخند آسمان گم شد


دوباره شب شد و در ازدحام تاریکی

صدای روشن خورشید مهربان گم شد


پس از تو، پرسش رفتن بدون پاسخ ماند

به ذهن جاده، تکاپوی کاروان گم شد


بهار، صید خزان گشت و باغ گل پژمرد

شبی که خنده شیرین باغبان گم شد...


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

شبی که قبله توحید عاشقان گم شد...


نشست بغض خدا در گلوی ابراهیم

شبی که کعبه جان، قبله جهان گم شد...

*«به مناسبت شهادت حضرت علی بن موسی الرضا(ع)/ رباعی‌های رضوی»

تهران ـ مشهد، نسیم گُل، بوی جان             

لبخند به لب، به سینه شوقی پنهان

بوی خوش ثامن‌الحُجج می‌آید                  

ای تشنه لبان عشق! اینک باران

تهران ـ مشهد، مگو که خیلی راه است           

این راه که روشن از شُهود ماه است

تهران ـ مشهد، قسم به خورشید توس           

عاشق بشوی، مسافتی کوتاه است

غم نیست که مشهد حضورت دور است         

یا چشم من از ندیدنت، بی نور است

ایمان به تو دارم و خیالم تخت است             

وقتی تو طلب کُنی، زیارت جور است

از خطّه‌ توس، سبزتر جایی نیست                 

فردوس، به این سبزی و زیبایی نیست

هرچند غریب الغُربایی، امّا                         

توی حَرَم‌ات، فرصت تنهایی نیست

تهران ـ مشهد، قطار، من، تنهایی                

روی لبِ دل، تبسّم شیدایی

از دور شُکوهِ گنبدت پیدا شد                       

مولا، تو به پیشواز من می‌آیی

من تهران و تو در خراسان، افسوس

دارد چشمم هوای باران، افسوس

این دل شده از ندیدنت دلتنگ است

ای آینه! از شما چه پنهان، افسوس

با شوق زیارتت، حَرَم می‌آیم

دلسوخته، پا به ‌پای غم می‌آیم

پرواز پُر و بلیت ...؟ امّا غم نیست

با خطِ هوایی دلم می‌آیم

هر چند در عاشقی مُردّد هستم

در درس خُلوص، دائماً رَد هستم

دلباخته‌ام به گنبد زرد تو

من منتظر قطار مشهد هستم

در عشق، اشارت تو ما را کافی‌ست

لبخند رضایت تو ما را کافی‌ست

ما مفتخریم خادم خورشیدیم

پاداش، زیارت تو ما را کافی‌ست

تو نور کمال فصل بسم‌اللهی

در ظلمت فتنه، شب‌چراغ ماهی

تو رمزگشای واژه‌ توحیدی

تو معنی «لا اله‌ الا اللهی»

آیینه! امام هشتم خوبی‌ها

در چشم زمین، تجسم خوبی‌ها

نام تو غزل‌ترین فرازِ عشق است

نام تو، غزل ـ تبسم خوبی‌ها

ماییم و صفای حَرَمت، یا مولا

در سینه، زیارت غمت، یا مولا

ننگ است مدد زغیر تو، مولا جان

ماییم و امید کرمَت، یا مولا


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

اسماعیل امینی 

*پس از افق تاریکی، جهل برآمد

پس روز، سیاه است پر است از خبر بد

بی جشن و چراغان گذر شوم کلاغان

غوغای کریه‌المنظر، وحشتِ ممتد

هم هرچه سخن، دستخوشِ دیو دروغ است

هم اژدرها بسته بر رودِ روان سد

این کعبه ابراهیم این خانه توحید

بتخانه شد و غرقه یاقوت و زبرجد

انبوهِ خدایان، سنگین، رنگین، ننگین

بسیار خدا در همه ابعاد و همه قد

انبوهِ خدا-شیطان، انبوهِ مکدر

بی‌چارگی انسان، اندوهِ مردد

قربانی دخترها در پای جهالت

زنجیری جهل انسان، انسانِ مقید

پس دریای رحمت جوشید از صحرا

از دریا آن دُرّ یتیم آمد، احمد

هم صاعقه‌ای بر بت‌ها کودکِ بطحا

هم چاره‌گرِ مردمِ بی‌چاره محمّد

با خاتم نورانی، با خوش فرجامی

آن آیتِ رحمانی آن رحمتِ بی‌حد

*نه به قیل و قال و حدوث و قِدَم

نه به احتمالِ وجود و عدم

نه به حکمت و فقه و سیر و سلوک

نه به مدرسه به کتاب و قلم

نه به خانقاه و به زهد عبوس

نه به بارگاه و به سیم و درم

نه به داغِ ننگِ جبینِ ریا

وجنات مقدسان دژم

نه لهیبِ مقدرات دروغ

نه فریبِ مقدسات ستم

من از آن همه رسته، به پای گریز

سوی طالع روشنی آمدم

که برآید از نفحات صبح

به نوای کبوتران حرم

من گم شده در برهوتِ خویش

نه به راه‌ها به نشانِ قدم

به گسستگی و به دستِ تهی

به شکستگی و بضاعت کم

به زلالی اشک شکسته دلان

به توسل و بی پناهی و غم

به درِ گشوده به روی همه

نه به آشنا به غریبه هم

که پناهِ من به همین در است

به همین امامِ رضا قسم


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

عبدالجبار کاکایی

*چقدر آمده‌اند از کجا به  صحن و سرایت!

‎چه رازهای نهفته که گفته‌اند برایت!‎

چقدر ناله و زاری! چقدر روز شماری!‎

چقدر شیون و غوغا که ریختند به پایت!

‎تو چشم بستی و بغض هزار سال تماشا‎

حریر خون دل آویخته است از مژه‌هایت

‎تو بسته‌ای چمدان سفر به عرش و مریدان‎

چه دست‌ها که رساندند تا ضریح طلایت

‎تو پر کشیدی از این گنبد و مناره و ایوان‎

نشسته‌اند فقیهان، کبوترانه به جایت

‎خوشا شکایت عریان  در آن رواق و شبستان

‎مفرح است سکوتت! بهاری است هوایت!‎

امام زاده عقل! ای  دلیل و حجت و برهان!

‎ببین به  پنجره فولاد بسته‌اند دعایت

‎تو ای شعور مسلم به رستگاری انسان‎

چقدر نقل و کرامت نوشته اند برایت!‎

حکیم عادل و عاقل! رفیق صبر ومدارا!‎

غریب نیستی اما غریب مانده صدایت‎

یک از هزار منم من که در رواق تو از غم

‎هزار تکه شدم در نگاه آینه‌هایت‎

هزار تکه سوالم، هزار آینه پرسش‎

کجاست راه نجاتی از این غریب سرایت

*نوبت درست لحظه آخر به ما رسید

انسان به عاشقانه‌ترین ماجرا رسید


حوا درنگ کرد زمین سیب سرخ شد

آدم سکوت کرد قیامت فرا رسید


کشتی شکستگان و رسولان نااُمید

در انتظار معجزه بودند تا رسید


از دشت‌ها تلاوت باران شروع شد

از کوه‌ها به گوش بیابان صدا رسید


تاریخ ایستاد جهان مکث کرد و بعد

فواره‌ای بلند شد و تا خدا رسید


پیغمبری به رنگ گل سرخ باز شد

عطر تنش به دورترین روستا رسید


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

سعید بیابانکی

نشسته‌ام به رواقی به گوشه حرمش

رها رهای رها زیر آبشار غمش

یقین به چشمه تسنیم دوست متصل است

که نور می‌چکد از روزن سپیده‌دمش

چه سال‌ها که هم‌آوای نوبتی‌خوانان

رسیده است به گوشم طنین زیر و بمش

به کاظمین و به مشهد سلام و عرض ادب

به حس و حال غریبانه شبیه همش

دم مسیح خراسان به لطف حق گرم است

برایتان چه بگویم ز لطف دم به دمش

چو پا گذاشت به ایران هزار چشمه شکفت

 هزار جان گرامی فدای هر قدمش

هوای روضۀ رضوان اگر به سر داری

بیا به سمت خراسان و روضه ارمش

به پادشاه و گدا و به عارف و عامی

خبر دهید که عام است سفره کرمش

گره گشوده ز کارم به طرفةالعینی

به نام پاک جوادش چو داده‌ام قسمش

هر آنچه داده به من لطف بی‌کران بوده‌ست

که راضی‌ام به زیادش که قانعم به کمش

شهید عشق شد و آرمید کنج بهشت

هر آن که رقص‌کنان رفت زیر تیغ غمش

چه افتخاری از این افتخار بالاتر

که شاعرش شده‌ام زیر سایه علمش

چه می‌شود که شبی نامه سیاه مرا

بگیرد و بنوازد به گوشه قلمش

سپاه منتقمانش همیشه بیدارند

یکی خبر برساند به اولیای دمش

نمی‌کنیم دل از این حرم، از این درگاه

قسم به مادر بی‌بارگاه و بی‌حرمش...


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

غلامرضا طریقی

*ای آن که در گلوی تو شوق شراب نیست

درد تو آن چنان که نوشتند آب نیست

تغییر نسبت عطش بی حساب تو

با اشک های مرثیه خوان بی حساب نیست


چندی ست مثل حُرّ به دو راهی رسیده ام

اما مرا جسارت آن انتخاب نیست


من با جهاد اکبر تو همدلم ولی

در عیش لذتی ست که در انقلاب نیست


هر پنجه که علم بکشد نیست ماه قوم

هر ذره ای که نور دهد آفتاب نیست


من در به در ذلیل امان نامه ام ولی

عباس تو به فکر حساب و کتاب نیست


بر شاعرت ببخش اگر این سروده نیز

چون روضه های رایج پر آب و تاب نیست...!


*بردند پس از آنکه بریدند بدن را

هفتاد و دو ملت سر هفتاد و دو تن را


در کوفه بشر را به ته ننگ کشاندند

تا شیعه بداند سبب صلح حسن را


در خانه نشستند و ندیدند ملایک

بر قامت سرخ تو بریدند کفن را


از سر زدن و دست زدن شرم نکردند

آنانکه شمردند سبک سینه زدن را


این قوم چه قومی ست که حسش نتوانست

از عطر تو تشخیص دهد بوی لجن را


در مکتب مهر تو فقط یاد گرفتیم

از دشمن تو رابطه مشت و دهن را


ای آنکه تن سرخ تو آموخت به تاریخ

کشته شدن و زنده ذلت نشدن را


ما باز همانیم که دیدیم و نمردیم

در پای سواران عدو خاک وطن را


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

میلاد عرفان‌پور

*ای باطن غم تو غم کربلا حسن

میراث‌دار غربت شیر خدا حسن

ای شاهد مصیبت فرق شکافته

ای شاهد غم در و دیوار، یا حسن

ای زخم‌خورده، زخم‌زبان خورده از همه

سردار دست بسته قحط وفا حسن

عمری اگرچه زیستی‌ای زاده علی

هر روز را شهید شدی، مرحبا حسن

بخشیده‌اند مال، کریمان به مردمان

بخشیده‌ای تو آبروی خویش را حسن

هرگز نبود با تو ولی با حسین بود

هفتاد یار صادق و بی‌ادعا حسن

افتاد جسم قاسم و عبداللهت به خاک

شد نذر آخر تو چه زیبا ادا حسن

*از اشک زلال صبحدم ممنونم

از همسفرم جناب «غم»، ممنونم

تا زائر تو شوم شکسته‌ست مرا

از آینه‌کاری حرم ممنونم

............

چشمان من و گنبد سبز نبوی

جان من و ایوان طلای علوی

با خویش دل شکسته‌ای هم دارم

تقدیم به آستان قدس رضوی

*به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!

مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است

هنوز داغِ خبرهای پیش از این، تازه‌ست

خبر رسیده، خبرهای دیگر آمده‌است

خبر رسیده... خبر، کودکی‌ست در آوار

که زار زار پی نعش ‌مادر آمده است

خبر رسیده... خبر، بی‌قراری پدری‌ست

که لرزه بر تنش از سوگ دختر آمده است

خبر رسیده، خبر، ضجه پرستاری‌ست

که از تنفس گل‌های پرپر آمده است

خبر رسیده... ولی خواب برده دنیا را

خبر رسیده : کجایید؟! محشر آمده است

مرا به غزه ببر تا نماز بگزارم

که صبح صادقِ الله اکبر آمده است

بیا به غزه ببر، شعر خون چکان مرا

که آفتاب زده ...تیغ‌ها برآمده است

بگو به حرمله‌، در چله تیر مگذارد

بگو که دوره‌ی کودک‌کشی سرآمده است

از این نبرد مبادا که جابمانم من

که حیدر است پی فتح خیبر آمده است

نه! کارساز نشد شعر... کارزار کجاست؟

مرا به غزه ببر طاقتم سرآمده است


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

قربان ولیئی

مرگ؟ نه، در سپهر دیدار است

پلک بر هم نهاده، بیدار است

کلمات خدا در او جاری‌ست

لب فروبسته گرم گفتار است

خود او ،ها، خودش کلام خداست

در جمالش نهان پدیدار است

"من رآنی فقد رای الحق" گفت

چشمهایی که دُرج اسرار است

چشمهایی که مهربانی ناب

چشمهایی که آسمان بار است

چشمهایی که" قدر "و "واقعه" است

چشمهایی که حشرکردار  است

نور نوشیده از حوالی ذات

چشمهایش که مستِ هشیار است

روشنایی، حرارت و خنکا

"جُمعَ الشّمس و القمر"وار  است

با چنین چشمهای زیبایی

هر که مومن نگشت بیمار است

یک حقیقت وجود دارد:او

مابقی توده‌های پندار است

یک طریقت وجود دارد: او

راه‌کوره اگر چه بسیار است

دلم آزاد نه که آزادی‌ست

که به گیسوی تو گرفتار است

خود نه کعبه که عرش و کرسی هم

در طواف تو عین پرگار است

به یقین بالعشیِّ و الابکار

نام تو ذکر دیر و دیّار است

قلب‌ها را اسیر خواهی کرد

فتح آخر بدون پیکار است

گر چه گل‌ها محمّدی هستند

گل احمد منزّه از خار است

انت املح، ملاحتی داری

که تو را ذات حق خریدار است

جاء موسی ، ولی تو را بردند

که رباینده تو دادار است

او رونده، ربوده بودی تو

سیر محبوب فوق اطوار است

بانگ صلّوا علیه می‌آید

که فرح‌زا نسیم اسحار است

بانگ صلّوا علیه می‌آید

حرکات فلک بهنجار است

بانگ صلّوا علیه می‌آید

ابتهاجی روان در اشجار است

بانگ صلّوا علیه می‌آید

چه شرابی روان در انهار است

بانگ صلّوا علیه می‌آید

بشنویمش، چه جای اذکار است؟

احمد آیینه شد برای احد

یار در کار دیدن یار است

راز هستی به جز تماشا نیست

کلَّ یومٍ خدا در این کار است

ای پرستنده، ای پرستشگاه

معبد تو بدون دیوار است

ذکر پیوسته خداوندی

درک این نکته گر چه دشوار است

نرمی خوی تو شهادت داد

که خدای تو سخت غفّار است

که خدایت فراخ‌بخشایش

که خدایت عظیم ستاّر است


در ثنایت سکوت باید کرد

در حضورت چه جای گفتار است


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

علی داوودی

مگر امام نبود و مگر تمام نبود 

مگر که آینه‌ی مطلق مقام نبود



مگه سلاله دریا نبود آن مظلوم

مگر که وارث آن فیض فیض عام نبود



یقین! خلوص! شجاعت! کرم! وفا! تدبیر!  

صفات و ذات کدامین؟ بگو کدام نبود؟



کتاب صنع خدا بود و آیه احسن 

مقام حُسن خدا را مگر به نام نبود 



چشیده از نمک سفره‌اش حرامی هم

که نان سفره او بر سگان حرام نبود



اگرچه تیر جفا می‌رسید از چپ و راست

ولی پیام و مرامش به جز سلام نبود



بقای خون خدا بود صلح‍نامه او

وگرنه تیغ حسن خفته در نیام نبود



به سنت پدرش؛ صبر "صبر خانه نشین"

کدام خانه؟ که در امن و احترام نبود 



خزیده در جگرش زهر بی وفایی ها 

که میل دهر به غیر از شراب و شام نبود 



تو در معابر و منبر چقدر کشته شدی

دریغٍ ما همه، سودای انتقام نبود



تو زهر خوردی و احلی من العسل گفتی

شروع کرب و بلا جز همین پیام نبود



شروع کرب و بلا از لب تو بود حسن 

کدام نسخه نوشته ست تشنه کام نبود؟


شکست قلب صبور فرشتگان از غم

محمد رمضانی فرخانی

*پشت هزار و یک شب چین کرشمه در شکن

چون غزلی پریده رنگ از رگهای پیرهن


آینه، پلک زد بیا! چشم تو آفریده شد

قلب خدا به سمت قلبی که تویی کشیده شد


پس آنگاه جرعه‌ای وحی سروده می‌شود

پنجره پشت پنجره از تو گشوده می‌شود


شاه‌رخش شروع شد! ماه به بدر می‌رود

از شب چله می‌وزد تا شب قدر می‌رود


ساکت عرش، غبطه خورد از رجز تبارکت

خود رخ کیست خوشتر از تقویم مبارکت


حسن خانم مرسلین! عشق! امانت زمین!

قد شماست قاب ما: با تو محمد امین!


نام تو خوانده می‌شود، قبله طواف می‌کند

حج، گذرانده می‌شود، قبله طواف می‌کند


شور وزیدن‌است در طره‌ی صبحگاهی‌ات

مرده و زنده شرط بستند به پادشاهی‌ات


صد مژه خیرگی کم از مکث تکان پلک‌تان

نرگس ماست این شقایق، نگران پلک‌تان


شرم گریز می‌شوم رد شدن از عبور را

رد شدن از تو، جراتی می‌طلبد حضور را


حال حضور، در صَفَت؛ گنبد نور، در کفت

زلف شلوغ را ببین ! دست که می‌زند دفت


وعده‌ی محرمانه‌ات با عرفا چه شد خدا!

جز قلمی مکاتبات دل ما چه شد خدا؟


قوچ‌نشان ماستی، نیز شبان ماستی

باده و نان ماستی، خود مهمان ماستی


مطلق محو حق شدن شکل ورق‌ورق شدن

چکه شدن عرق شدن شوق قمر به شق شدن


کم زدن مصاحبان، مصطلح معاشران

غارت دلبران یغما، قدح مقامران


رنگ حنای عشق را پنداری به شیشه زد

سرخی پنج لاله را بر بدن همیشه زد


در تو بهار شاعران رنگارنگ می‌شود

وصف شما که می‌رسد شعر قشنگ می‌شود


اینه رو گرفته از روی گل محمدی

چهره وضو گرفته با بوی گل‌محمدی

*جز قفسی که بسته‌ای، پنجره‌ لبم تویی

خوب نگاه کن در این آینه مذهبم تویی


ای نفس صبا دمی چلچله‌ ترانه‌ای

در یتیم! اندکی شَمْ ِ پیامبرانه‌ای


ضمن سکوت تشنگان، کوزه شکسته‌تر بیا

از ملکوت تشنگان‌، روزه! شکسته‌تر بیا


لب به شراب به وی زدی؟باده‌ مست خورده‌ای؟

سیب تکان‌دهنده را آیا دست برده‌ای‌؟


«گفت: بخور! نمی‌خوری، نزد کسی دگر برم»

گفتمش ای حبیب جان! جان اگر از تو در برم

*صحبت یار شد: بیا باز بهار شد: بیا

سعی تو و صفای تو! مروه دچار شد: بیا


شعله‌ی سبز! حالیا مرحمتی، عنایتی

کوه بنفش! حاجتی: بارقه‌ی سرایتی


میوه‌ی وصل از کف ِ دست مروتت رسید

چله گسسته‌ای اگر طی نبوتت رسید


باز بهار شد بیا نوبت غار شد بیا

غار دچار شد بیا نغمه، هزار شد بیا


"مژده بده! مژده بگو: یار پسندید مرا

آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا"


ای هدف نهفتنی! در فوران گفتنم

منتظر شنیدنم منتظر شکفتنم


هیچ شبی نمی‌تواند به تو رو نیاورد

آینه را بیاورد، از ان‌سو نیاورد


در برمان گرفته‌ای گِرد حرارت خودت

آمده‌ای رفیق اعلی به عبارت خودت


شب شده‌بود و شب نشد پشت پر از مِهِ زمین

با همگان که سر نشد، با تو چگونه نازنین


در دل خاک، آسمان در تو جزیره شد خوشا

قلب تمام عاشقان در تو ذخیره شد خوشا

ارسال نظر

    • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
    • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.
5 + 5 =