به گزارش پایگاه اطلاعرسانی نهاد کتابخانههای عمومی کشور، در داستانی از چهارمین جلد کتاب «هدهد سفید» با عنوان «جایی شبیه بهشت» نوشته نسرین فتحی میخوانیم:
«خسته نباشی امیر جون، میخوای هر چند ساعت یه کم جابهجا شو، خشک نشی پای کتاب!»
رهام یک دسته پرچم و دیوارپوش جدید دستش گرفته بود و با پا، در حسینیه را بست. بقیه حال نداشتند بخندند. اصلاً حال نداشتند هر چیزی را که به امیر مربوط است ببینند و واکنشی نشان بدهند. از روزی که کارهای آمادهسازی و نگهداری حسینیه به آنها سپرده شده بود، امیر فقط یک گوشه نشسته بود یا دراز کشیده بود و از جلوی کتاب هم تکان نمیخورد. آن را با کاغذ جلد کرده بود و هر کسی هم میپرسید «چی میخونی؟» جواب نمیداد.

آن روز علاوه بر کارهای معمول، بخشی از کارهای قیمهی نذری شب هم به جمع پسرها سپرده شده بود. پاک کردن چند سینی لپه، خرید ظرفهای یکبار مصرف به تعداد صد نفر و سفارش دوغ و ماست و تحویل گرفتن از فروشگاه نزدیک حسینیه. بوی پیازداغ تقریباً بلند شده و آقای احمدی سراغ لپهها را از رهام گرفته بود. «دیرهها، لپهها رو تموم کنید دیگه! امیر، خاطره نگفتما! پاشو بیا کمک! اینا رو بزنیم به دیوار.»
«به یکی دیگه بگو. من وقت ندارم.»
«داداش بشین خونه کتاب بخون. چه زحمتیه میدی به خودت میآی اینجا؟»
جواد غرغرکنان این را گفت و جلوی در آشپزخانه ایستاد و قوطی خالی چای را توی دستش تکان داد.
همه اول به او نگاه کردند بعد مشتاقانه به امیر زل زدند. انگار سؤال همه را پرسیده بود.
«چون واسه خودم نمیخونم. واسه اینجاست.»
«آدم مگه واسه یکی دیگه یا یه جای دیگه کتاب میخونه؟»
«بله. در موارد خاص.»
همه به این نتیجه رسیدند که بیخیال امیر شوند. رهام یکی از لیوانهای یکبار مصرف را برداشت و مثل میکروفون توی دستش گرفت و کمی غم چاشنی صدایش کرد: «امیر تو سالم بودی قبل از محرم. ما که نمیدونیم چی شده ولی همه دستها رو به آسمون بلند کنید.» بچهها همه دست از کار کشیدند و دستها را بلند کردند. «خدایا پروردگارا به جوانی این پسر رحم کن، دو درصد عقلی که داشت بهش برگردون.»
«الهی آمین.»
«خدایا عاقبت این قیمهی نذری رو به خیر کن با این سرعت لاکپشتی.»
«الهی آمین.»
«خدایا یاور و کمک جواد باش. دل آقای احمدی رو نرم کن، پول بده این بره چایی بخره، شب عزاداران حسینی بی چایی نمونند.»
«الهی آمین.»
«خدایا یه نیرویی به من، این بنده تنها و کمترینت بده، پرچمها رو بزنم.»
«الهی آمین.»
«صلوات.»
همه صلوات فرستادند و تا صدای آقای احمدی آمد، رهام به جواد اشاره کرد عملیات قوطی چای را اجرا کند.
امیر به ساعتش نگاهی انداخت، بعد انگشتش را روی بخش کمی از باقیماندهی کتاب کشید. پهلو به پهلو شد و به صفحهی کتاب زل زد.
***

از غروب گذشته بود و پسرها در دقیقهی نود تقریباً همهی کارها را انجام دادند. امیر بعد از چند روز بالاخره سینی چای به دست بین مهمانان میچرخید و بچهها مثل یک معمای بی سر و ته به او و کارهایش نگاه میکردند. کارکنان حسینیه و پسرها بعد از سخنرانی و سینهزنی کمکم آمادهی پذیرایی آخر و آوردن غذا میشدند.
درست وقتی که رهام گفت: «به امیر بگید سفرهها رو پهن کنه. بقیه هم بیایید برای کشیدن و بردن غذاها»، همه هر چه چشم چرخاندند، او را پیدا نکردند. آخر شب موقع شستن دیگها تصمیم نهایی را گرفتند: فردا از او عذرخواهی میکنند و میگویند غروب برای مراسم مثل بقیهی مهمانها بیاید.
اما فردا از امیر خبری نشد. روز بعدش هم همینطور. روز ششم محرم بود و نه از او خبری بود، نه کسی از او سراغی میگرفت. فقط یکی از بچهها گفته بود او را یک روز صبح در ایستگاه اتوبوس در حالی که کتاب هم همچنان دستش بوده دیده است. آخر شب با پادرمیانی رهام، بچهها دلخوری را کنار گذاشتند و قرار شد فردا هر طور شده خبری از امیر بگیرند.
***

صبح روز بعد بچهها داشتند استکانهای چای صبحانه را میشستند و با هیجان از برنامهی تلویزیونی دیشب حرف میزدند. سر و کلهی امیر توی مسابقهی آن برنامه پیدا شده و همهی سؤالها را درست جواب داده بود. جایزهی نقدیاش را هم همانجا تحویل گرفته بود. همه شوخی و جدی را ترکیب کرده بودند و انواع متلکها را به کممحلیهای اخیر او روانه میکردند. یکدفعه امیر با یک جعبهی سنگین در دستش وارد حسینیه شد و آن را روی زمین گذاشت.
برعکس چند روز اخیر که مثل مجسمه شده بود، حالا لبخند پهنی روی صورتش داشت و چشمهایش برق میزد.
«بچهها سلام. میآیید کمک؟»
جواد دستهای کفیاش را در هوا تکان داد و گفت: «من که دستم بنده جناب برنده.»
رهام سطل آشغال به دست، از در وارد شد و با دیدن امیر با صدای بلند گفت: «به به! کجایی تو؟ اینا چیه؟ دم دریها رو هم تو آوردی؟»
نیش امیر بازتر شد و سر تکان داد.
همه کمکم از آشپزخانه بیرون آمدند و دور جعبه ایستادند. بعضیها هم لای در را باز کردند تا ببینند بیرون در چه خبر است. امیر از در بیرون رفت و گفت: «بیاین حالا تعریف میکنم.»
یک ساعت بعد سه جعبهی بزرگ و یک قفسهی کتاب که سرهم شده بود، گوشهی حسینیه قرار داشت و امیر موقع بیرون آوردن کتابها از جعبهی دیگر ماجرا را تعریف کرده بود.
گفت نذر کرده در حسینیه برای مسابقهی تلویزیونی آماده شود و اگر برنده شد، از جایزهاش برای حسینیه، یک کتابخانه پر از کتاب بخرد و بعد از دههی محرم، روزهای کتـابخــوانی در حـسیـنیه داشــته باشـنـد. «میدونـم عجیب و غریب بود نذرم ولی دیگه همون موقع اینطوری گفتم و دیگه نمیشد عوضش کنم.»
«این که روزهی سکوت بگیری هم جزء برنامه بود؟»
«بله. ریا میشد.»
همه چشمهایشان را ریز کردند و به سقف و دیوارها نگاه کردند. بعد جواد طبق معمول حرف دل همه را زد و گفت: «حاج آقا قبول باشه. التماس دعا. تو بهشت ببینیمت.»
امیر یکی از جعبههای خالی را به سمت جایی که جواد ایستاده بود پرت کرد و جواد هم جاخالی داد. بعد همه با خنده سر کارشان برگشتند. چند دقیقه بعد، بوی اسپند جلوی در حسینیه را پر کرده بود. صدای دستهی جوانان کمکم از توی خیابان شنیده میشد که به صاحب روز هفتم سلام میدادند. امیر پیادهروی مقابل حسینیه را آب و جارو کرده بود و به آدمهای توی دسته و خیابان نگاه میکرد. سعی کرده بود حتماً برای هر سن و سلیقهای کتاب خریده باشد. به برنامههایی که برای کتابخانه داشت، فکر میکرد و چیزی ته دلش میگفت: «اینجا خود بهشته.»
ارسال نظر