چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۹

یک روز هیجان‌انگیز در کتابخانه‌ سیار شهر پاکدشت

اتوبوس سحرآمیز

كتابخانه سيار

اتوبوس‌ها فقط مخصوص گاز دادن در جاده و جابه‌جا کردن مسافر نیستند؛ بعضی‌هایشان رستوران یا کافه‌ سیارند، بعضی دیگر درمانگاه سیار و بعضی هم کتابخانه‌ی متحرک! می‌خواهیم از اتوبوسی شگفت‌انگیز صحبت کنیم که پر از کتاب‌های جورواجور و دوست‌داشتنی است و در منطقه‌ پاکدشت به سفرهای علمی می‌رود و جاده‌ها را بالا و پایین می‌کند تا بچه‌های کتاب‌دوست را پیدا کند.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، کتاب هدهد سفید در جلد اول خود با انتشار مطلبی از پانیذ میلانی، تجربه جالبی از همراهی با کتابخانه سیار شهر پاکدشت را ارائه کرده است که در ادامه آن را می‌خوانید:

بلیت سرزمین رؤیاها

رفتن به کتابخانه شاید برای بعضی آنقدر جذاب باشد که هفتهای چند بار به آنجا بروند. در عوض، خیلیها هم هستند که حاضر نیستند از کنار کتابخانه رد شوند. مشکل اما از آنجایی آغاز میشود که همه چیز برعکس باشد: عاشقان کتابخانه آنقدر از آن دور باشند که رؤیایش را در سربپرورانند. هستند بچههایی که عاشق کتاب خواندناند اما کتاب در دستشان نیست. آنها برای پیدا کردن یک کتاب از یک جادهی دور و دراز بیابانی عبور میکنند و منتظر اتوبوس کتاب مینشینند. بچهها باید حواسشان باشد که دیر نکنند، وگرنه باید تا هفتهی بعد منتظر بلیت ورود به سرزمین رؤیاهایشان باشند.

سفرهای پرماجرای آقای برزگر

آقای منوچهر برزگر، هر روز صبح سوار بر اتوبوس رنگی پر از کتابش میشود و به سفرهای پرماجرا میرود. او روستاهای پاکدشت را یکی یکی به امید بچههایی که به عشق کتاب صف میبندند، طی میکند. ما در یکی از این سفرها او را همراهی کردیم و با بچههای کتابخوان پاکدشت همسفر شدیم.

سفر آقای برزگر از کتابخانهی عمومی امام صادق(ع) در میدان معلم، نبش دادگستری پاکدشت شروع میشود. اتوبوس راه میافتد و مسیر رسیدن به روستاها را طی میکند. قرار کتابخانهی سیار با بچهها هر هفته در ساعت و مکان مشخص است. کار آقای برزگر تقریباً از ساعت ۸ صبح شروع میشود. روستاها و جاهایی که کتابخانهی سیار باید به آنجاها برود زیادند. به همین دلیل، همهی روستاهایی که باید به آنها کتاب رسانده شود با برنامهریزی دقیق مشخص شدهاند و هفتهای یک بار، به مدت دو ساعت به هر کدام از آنها سر زده میشود. بچهها و بزرگترها هر هفته منتظر اتوبوسی هستند که داخلش با قفسههای رنگارنگ کتابها پر شده است؛ اتوبوسی که قفسههای نارنجیرنگش آنقدر مرتب و تمیز است که انگار همه را با خطکش نقاشی کردهاند. در هر قفسه چندین کتاب با دستهبندیهای مختلف مرتب چیده شده است. هر قفسه کتابهای یک دسته را در خود جای داده؛ یک قفسه کتابهای ادبی، یکی کتابهای علمی، قفسهی دیگر کتابهای دینی و... آقای برزگر برای بچهها مسابقهی خاطرهنویسی هم ترتیب داده و به خاطرههای جالب بچهها جایزه میدهد.

جاده به جاده، روستا به روستا

 جادههای پاکدشت جادههای خاکی و بیابانیاند که روستاها را به یکدیگر وصل میکنند. روستاها فضایی کاملاً متفاوت با شهرهای بزرگ دارند. بیشتر خاکی و بیابانیاند و خیابان آسفالتشده کمتر به چشم میخورد. ساکنان پاکدشت عموماً از استانهای دیگر، مثل گلستان یا خراسان شمالی یا از مهاجران افغانستانی هستند. بیشتر مردم با لباسهای محلی رفتوآمد میکنند. زنان معمولاً چادر گلدار یا چادر مشکی روی لباس خانه میپوشند و مردان هم با شلوارهای گشاد یا لباسهای محلی دیده میشوند. فضای شهر با ساختمانهای یکطبقهی حیاطداری که مشخص است خود مردم آجر روی آجرش گذاشتهاند پر شده است و چند بقالی. در فضای روستاها بانک، لباسفروشی و... بهندرت دیده میشود. رانندهی اتوبوس میگوید که در کنار این خانهها سرمایهداران ثروتمند زیادی زندگی میکنند که ویلاهای بزرگشان با این خانهها خیلی فرق دارد و مدل زندگی کردنشان با اهالی این منطقه زمین تا آسمان فرق دارد. او در ادامه میگوید که چند وقت پیش زیر درخت نزدیک مدرسه گنجی پیدا شده بود که میگفتند مربوط به زمان مغول بوده. اهالی میگفتند چون اینجا در مسیر جادهی ابریشم بوده، تاجران موقع جنگ گنجهایشان را زیر زمین مدفون میکردند تا دست هیچ احدی به آن نرسد.

کتابخانهی سیار حوالی ۹ صبح به اولین روستا میرسد. هر روستا یک مدرسه دارد. محل قرار کتابخانه با بچهها از قبل معلوم است. دو ساعتی نزدیک مدرسهی روستا میایستد و بعد به روستای بعدی میرود. حدود ساعت ۱۱ صبح هم به روستای دوم میرسد و دو ساعت آنجا به بچهها کتاب امانت میدهد. هر کس کتاب میخواهد، باید عضو کتابخانه باشد و کسی نمیتواند برای دیگری کتاب بگیرد. هرکس فقط میتواند برای خودش کتاب بگیرد، یا اگر عضو نیست، همانجا عضو کتابخانه شود. مبلغ عضویت این اتوبوس مثل کتابخانههای دیگر نیست. همه، از پیر و جوان و کوچک و بزرگ، میتوانند با پرداخت دوهزار تومان عضو کتابخانه شوند. کتابها یک هفته دست افراد میماند و هفتهی بعد، وقتی اتوبوس دوباره به همان روستا و محل قرار همیشگی بازمیگردد، آنها باید کتابهایی را که هفتهی پیش به امانت برده بودند بازگردانند تا دوباره بتوانند کتاب بگیرند، وگرنه باید تا هفتهی بعد صبر کنند. هرکس حواسش نباشد یا دیر کند، باید تا هفتهی بعد منتظر اتوبوس سفرهای پرماجرای آقای برزگر بماند.

ایستگاه اول: گلزار

گلزار نام اولین روستایی است که کتابخانهی سیار به آنجا میرسد. از این روستا تا میدان معلم حدود نیم ساعت تا سه ربع راه است. گلزار نامش را از بازار گل و گیاه بزرگی که به گفتهی رانندهی اتوبوس به مغازهها و بازارهای تهران هم گل و گیاه میفرستد، گرفته است. در این سفر به این بازار هم سرزدیم. درست است که بیشتر اعضای این کتابخانه بچهها هستند، اما این به آن معنی نیست که بزرگترها حق عضویت در آن را ندارند. هر جور آدمی که فکرش را بکنی در این اتوبوس پیدایش میشود. دختر هفدهسالهی قدبلندی که از ظاهرش معلوم است از اتباع افغانستان ساکن در کشورمان است، آرام و با خجالت وارد کتابخانه میشود. اول از همه هم به سراغ قفسهی رمانها میرود. جلو میروم و با او صحبت میکنم. برخلاف ظاهر خجالتیاش، خیلی هم گرم و مهربان حرف میزند. میگوید در روستایشان هیچ کتابفروشیای نیست که از آن کتاب بخرد یا حتی کتابخانهی نزدیکی هم وجود ندارد. مجبور است یک هفته صبر کند و آن همه رمان قطور را در عرض یک یا نهایتاً دو هفته بخواند. معلوم بود بیشتر وقتش را کتاب میخواند. با اجازهی او موقع انتخاب کتاب از قفسهها از او عکس گرفتم.

خانم دیگری هم آمده بود؛ مادری مهربان که هر هفته این مسیر را پیاده طی میکرد تا برای دختر شانزدهسالهاش که در مدرسهی نمونهدولتی درس میخواند، رمان ببرد. چند رمان برمیدارد که شوهر آهوخانم یکی از آنهاست. میگوید دخترش همیشه فکر میکند کتابهایی که مادرش میآورد عالی است. مادر میگوید دخترش همیشه در حال کتاب خواندن و درس خواندن است و تفریح دیگری ندارد. آقای برزگر هم با  مادر دختر شانزدهساله همراهی میکند و میگوید که با همین تعداد کم کتابهای کمکآموزشی، یکی از اعضای اینجا رتبهی ۷۰ کنکور را آورده و الآن هم در دانشگاه تهران درس میخواند.

 مردان کوچک

اتوبوس آقای برزگر معمولاً مقابل مدارس میایستد. زنگ تفریح که میخورد، بچهها به ترتیب کلاس برای رفتن به اتوبوس صف میبندند. هر پایه میتواند به مدت یک ربع تا بیست دقیقه وارد اتوبوس شود، کتابی را که میخواهد بگیرد و کتابهای قبلی را بازگرداند. اتوبوس روبهروی دبستان پسرانهی شهید مصطفی صفری میایستد. زنگ تفریح میخورد و پسربچهها با روپوش سرمهایرنگ مدرسه،  با هول و ولا وارد اتوبوس نارنجیرنگ میشوند. بیشترشان قد کوتاه و صورت گرد و سبزهای دارند. موهای سر همهشان با ماشین تراشیده شده؛ درست عین سربازها، سربازهای کوچک ۸-۹ساله.

 همهمه و سروصدای شوق و ذوق بچهها در اتوبوس بلند میشود. با هیجانی وصفنشدنی، انگار که بعد از مدتها دلتنگی دوست صمیمیشان را دیدهاند، به سمت قفسهها میدوند و کتابها را با علاقه و کنجکاوی لمس میکنند و ورق میزنند. نگاهشان به کتابها مثل کسی است که به آدم فضایی خیره شده؛ همانقدر هیجانزده! انگار در حال دیدن چیزی سحرآمیز و شگفتانگیز هستند! پسربچهها بیشتر دوست دارند کتابهای بزرگ ببرند، مثل کتاب لغتنامهی دهخدا. یکی دیگر از بچهها که از قد و قوارهاش پیداست بیشتر از ۸-۹ سال ندارد، به دنبال کتابهای بوعلی سینا میگردد و یکی دیگر دنبال کتابی مربوط به زیستشناسی؛ بیشتر پسرها کتابهای قطور و علمی میخواهند و کمتر به سراغ داستان یا رمان میروند. به صف که میایستند تا کتاب را تحویل بدهند، خیلی عجله دارند، چون باید زود سر کلاسشان برگردند. از صف بیرون میزنند و سروصدا میکنند. انگار برای دیدن مسابقهی فوتبال آمدهاند! با صدای بلند اسم کتابهایشان را میآورند و... خندهرو و شلوغاند. یکی از پسرها که بازیگوشتر از بقیهی همکلاسیهایش است، صفحهی کتابی با عکس یک میمون را باز میکند و سربهسر همکلاسیاش میگذارد و همه با هم میخندند.

 کوچکترها معمولاً از کارتهای عضویتشان خوب نگهداری نمیکنند؛ کارتهایشان یا مچاله یا رنگورورفته شده. پسربچهی کوچکتری که در صف امانت کتاب است و از قامت کوتاه و صورت تپلش مشخص است بیشتر از ۷ سال ندارد، گفت کارتش لابهلای کتابهایش مانده و برای همین مچاله شده و نوشتههای رویش پاک شدهاند. پسر دیگری کتاب شعرهای ترکی شهریار دستش است ولی ترکی بلد نیست! آقای برزگر میگوید بیشترشان فقط میخواهند کتاب ببرند، آنقدر که به کتاب علاقه دارند. در دست پشت سریاش کتاب «مدرسه چه خوبه» است. خندهام گرفته؛ فکر نمیکردم کسی آنقدر به مدرسه علاقه داشته باشد که این کتاب را بردارد. وقتی از او میپرسم، خیلی محکم میگوید: «مدرسه و درس خیلی هم خوبه!» جواب او را از بچهدبستانیهای تهران نشنیده بودم. زنگ دبستان پسرانه میخورد و بچهها تا هفتهی بعد با اتوبوس خداحافظی میکنند.

 زنان کوچک

بالأخره وقت پسرکوچولوها تمام میشود و نوبت به دخترکوچولوها میرسد که با روپوشهای صورتیشان از یک ربع قبل از تمام شدن وقت پسرها دم در مدرسه منتظر ایستادهاند. تعدادشان از پسرها کمتر است. نوبتشان که میرسد، آرام و خجالتی و سربهزیر وارد اتوبوس میشوند. نه میدوند، نه توی سر و کلهی هم میزنند. خجالتی و آرام سر قفسهها میروند. اگر ازشان سؤال کنی، یا جواب نمیدهند و از خجالت گونههایشان سرخ میشود، یا وقتی سرشان را پایین انداختهاند، با صدای خیلی آرام جواب میدهند. برعکس پسرها، کتابهای داستانی دوست دارند، اما نه رمانهای قطور. بیشترشان کتابهای چندصفحهای و داستانی برمیدارند. دوقلوها (الهام و الهه) از بقیه بازیگوشتر و سرزباندارترند. یکی از دوقلوها که از دیگری بانمکتر است، کتاب «گربههای اشرافی» را از دست همکلاسیاش میقاپد و محکم در دستش میگیرد. با صدای بلند و خندههای کودکانه حرف میزنند و ورجهوورجه میکنند. یکی دیگر از اول که آمد دنبال کتاب «در انتظار آفتاب» بود و میگفت تا پیدایش نکند نمیرود. دوستانش میگویند این نام یک سریال است ولی به خرجش نمیرود. آخر هم کتاب را پیدا نمیکند چون دست یکی دیگر از بچههای عضو کتابخانه است. بیشتر از همه، دختربچهای بامزه توجهم را جلب میکند که قدش حتی به قفسهی کتابها هم نمیرسید، اما عین مامانها کتاب آشپزی را برمیدارد و با جدیت تمام، انگار که دارد فیزیک کوانتوم میخواند، به طرز تهیهی مارمالاد خیره شد. بقیه را هم راهنمایی میکند که کدام کتاب را بردارند و کدام کتاب را برندارند. صف دخترها آرامتر و مرتبتر است، هرچند که آنها هم شیطنتهایشان را دارند. دخترکوچولوها هم وقتشان تمام شده و نوبت روستای بعدی رسیده است.

ایستگاه دوم: عبدلآباد

نه، اشتباه نکنید! این همان عبدلآباد تهران نیست. من هم وقتی اسم عبدلآباد را شنیدم، با عبدلآباد تهران اشتباهش گرفتم؛ ولی خب این عبدلآباد در جادهی سمنان است؛ روستایی که به گفتهی آقای برزگر و آقای راننده از روستاهای دیگر هم محرومتر است. در مسیر روستا، وقتی برای سوختگیری میایستیم، آقای راننده سر درددلش باز میشود. میگوید عشق به کتاب باید در دل آدم باشد وگرنه هیچکس را حتی با پول هم نمیشود مجبور به کتاب خواندن کرد. این بچهها را که میبینی، به کتاب عشق دارند، علاقه دارند که هر هفته اینطوری صف میایستند که یک ربع بیایند توی این اتوبوس و بروند.

به مسیرمان ادامه میدهیم. مسیر کمی سرسبزتر میشود. تک و توک خانههای ویلایی هم به چشم میخورد. نزدیک دبستان این روستا که به مسجدی چسبیده است میایستیم. اینجا علاوه بر بچهها، اهالی روستا هم میآیند، برعکس روستای قبلی که بیشتر اعضایش بچهمدرسهایها بودند.

داستان این روستا...

 اولین کسی که وارد میشود، پسر قدبلند ۱۶-۱۷سالهای است که از اتباع افغانستان به نظر میآید. سراغ کتاب زیست گاج را میگیرد که متأسفانه آن هم دست یکی دیکر از اعضاست. آقای برزگر شروع میکند به گفتن داستان این آدمها. هرکدام داستانی داشتند. اینها مردمانی بودند که با وجود غم توی دلشان و مشکلاتشان، یاد گرفته بودند در مقابل سختیهای زندگی تسلیم نشوند و باز هم بخندند. فرهنگ این روستا با بقیهی جاهایی که میشناسیم کمی فرق دارد. بچههای این روستا زود بزرگ میشوند. خانمی وارد اتوبوس میشود و کتابهای زیادی امانت میگیرد. آقای برزگر تعریف میکند که این خانم شوهرش را در تصادف از دست داده و دختر ۱۸سالهاش هم با دو بچه شوهرش را از دست داده و بیوه است؛ با این حال، باز هم از صورت پر از امیدش چیزی کم نشده. اگر آقای برزگر تعریف نکرده بود، شاید از خندههای این خانم هیچوقت نمیفهمیدم او چه زندگی سختی دارد! آقای ۸۰سالهای وارد اتوبوس میشود. خوشحال و خندهبرلب با آقای برزگر سلام و علیک و احوالپرسی میکند و گشتی بین قفسهها میزند. آقای برزگر با صدای آرام داستان او را هم تعریف میکند: تازه همسرش را از دست داده و الآن هم با دختر ۳۰سالهای ازدواج کرده و آمده برای همسر جدیدش کتاب ببرد. هر هفته میآید و کلی کتاب میبرد. همه مشابه همین داستانها را داشتند، یکی سختیاش بیشتر بود و یکی دیگر کمتر.

آلیس در سرزمین عجایب

بچهها وارد اتوبوس میشوند؛ اول پسرها و بعد دخترها؛ مثل همان روستای قبل؛ شلوغ و پرسروصدا. دخترها و پسرها به قفسهها خیره میشوند و دنبال کتاب میگردند. واقعیت غمانگیزی در اینجا هست که در روستای قبلی نبود: بچههای این روستا غمگینترند و کمتر شیطنت میکنند؛ لباسهایشان یکدست نیست و کمی هم کهنهتر و نامرتبترند؛ لباس مدرسه تنشان نیست و با وجود سردی هوا اکثراً دمپاییهای خاکی پایشان است. دخترهای ۷-۸ساله چادر به سر کردهاند و منتظر اتوبوس سحرآمیز ایستادهاند. اینها، مثل بقیهی همشهریهایشان، عاشق کتاب و مطالعهاند و وقتی به اتوبوس میآیند، مثل آلیس در سرزمین عجایب گم میشوند. با ولع و چشمهای متعجب کتابها را نگاه میکنند. تعداد بچههای اینجا کمتر است، اما همهشان عاشق کتاباند. بیاستثنا دو یا سه کتاب میبرند. دختری ۵ کتاب به امانت میبرد. تعدادشان کم است، اما معلوم است عاشق مطالعهاند و یک هفتهی تمام منتظر کتاب میمانند. فکر میکنم کلاً تعداد ساکنان این روستا کمتر باشد. ساعت حدود ۳۰/۱۲ دو دختر سبزهرو که از استان گلستان به پاکدشت آمدهاند، به اتوبوس میآیند. پای یکی از آنها لنگ میزند و نمیتواند مثل بقیه بدود، اما میآید و کتابش را میگیرد. برای بالا آمدن و پایین رفتن از پلههای اتوبوس باید کمک بگیرد، ولی باز با خنده میآید توی اتوبوس و شروع میکند به ورق زدن کتابها. وقت تمام شده و موقع رفتن رسیده. بچهها اما دوست ندارند از اتوبوس بیرون بروند. چارهای نیست. با خداحافظی غمناکی از مدرسه دور میشویم و به راهمان ادامه میدهیم.

به خانه برمیگردیم، با کلی خاطره

عقربههای ساعت، وقت رفتن را نشان میدهند. در مسیر برگشت به خانه، داستان آقای برزگر را هم میشنویم. از سختیهایی که برای رسیدن به اینجا کشیده میگوید؛ از بیپولیها تا بیتوجهیها. اینکه کلی تلاش کرده تا دیده شود و اولش هیچکس اتوبوس نارنجی را کتابخانه حساب نمیکرده ولی کمکم سروکلهی مردم پیدا میشود و اتوبوس جذاب را میبینند. از اینکه کلی فرصتهای خوب داشته و الآن میتوانسته در مغازه بنشیند و مغازهداری بکند، اما به عشق کتاب بوده که این همه سختی را تحمل کرده؛ از همسری که پابهپایش در همهی سختیها آمده و از مردم و اهالی روستا که کلی برایش احترام قائلند و دوستش دارند، تا جایی که وقتی آقای برزگر به مسافرت میرود و یکی از همکاران برایش شایعه درست میکند که تصادف کرده، همهی اهالی روستا نگران به جلوی خانهاش میروند و وقتی میبینند سالم است، میخواستند کلهی کسی را که این شایعه را درست کرده بکنند. آقای برزگر حتی تعریف میکند که همه عروسیاش را تبریک گفتند و برایش شادی کردند، البته با یک سال تأخیر. اینها را که میگوید، خودش هم خندهاش میگیرد. شیرینیهای کار کم نبوده ولی ته دلش گرفته از سختیها. میگوید: «اگر در مغازه نشسته بودم، زندگی آرامی داشتم اما وقتی به دنبال عشق و علاقهام که کتاب بود رفتم، سختی و بیتوجهی دیدم. انتظار داشتم کمی بیشتر به من توجه کنند.» درددل آقای برزگر تمام نشده، اما به مقصد رسیدهایم؛ با خاطرات نصفه و نیمه از بچههایی که هنوز کتاب خواندن دلشان را گرم میکند.

برچسب‌ها

ارسال نظر

    • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
    • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.
4 + 14 =